نوشته شده توسط : ملیکا

 

 

از همان ابتدا دروغ گفتند..!

مگر نگفتند که “من” و “تو” ، “ما” می شویم..؟!

پس چرا حالا “من” این قدر تنهاست..!

از کی “تو” اینقدر سنگ دل شد؟!…

اصلا این “او” را که بازی داد؟!…

که آمد و “تو” را با خود برد و شدید “ما”!

می بینی

قصه ی عشقمان



:: بازدید از این مطلب : 837
|
امتیاز مطلب : 104
|
تعداد امتیازدهندگان : 29
|
مجموع امتیاز : 29
تاریخ انتشار : چهار شنبه 7 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیکا

 

 

پروفسور فلسفه با بسته  سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود راروبروی دانشجویان   خود روی میز گذاشت.
وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت   و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.
 
سپس  از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟
 
و همه دانشجویان موافقت کردند.
سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛   سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.
 
بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگرپرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله".
 
بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!" همه دانشجویان خندیدند.
 
در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: " حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند – خدایتان، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتیتان ، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود.
اما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل تحصیتان، کارتان، خانه تان و ماشينتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده."
 
پروفسور ادامه داد: "اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین.
 
همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین.
.....
 
اول مواظب توپ های گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند."
 
یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟
پروفسور لبخند زد و گفت: " خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه در زندگي شلوغ هم ، جائي برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست! "
 
حالا با من یک قهوه میخوری؟
 
 
این را برای همه دوستای خوبتون بفرستید تا بدونند که اونا توپهای گلف هستند نه ماسه
 

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 773
|
امتیاز مطلب : 107
|
تعداد امتیازدهندگان : 31
|
مجموع امتیاز : 31
تاریخ انتشار : دو شنبه 5 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیکا

پسر: بالاخره موقعش شد. خیلی انتظار کشیدم.

دختر: می خوای از پیشت برم؟

پسر: حتی فکرشم نکن!

دختر: دوسم داری؟

پسر: البته! هر روز بیشتر از دیروز!

دختر: تا حالا بهم خیانت کردی؟

پسر: نه! برای چی می پرسی؟

دختر: منو می بوسی؟

پسر: معلومه! هر موقع که بتونم.

دختر: منو می زنی؟

پسر: دیوونه شدی؟ من همچین آدمی ام؟!

دختر: می تونم بهت اعتماد کنم؟!

پسر: بله.

دختر: عزیزم!

-

-

-

 

بعد از ازدواج

-

-

-

-

کاری نداره! از پایین به بالا بخون!



:: بازدید از این مطلب : 789
|
امتیاز مطلب : 113
|
تعداد امتیازدهندگان : 31
|
مجموع امتیاز : 31
تاریخ انتشار : یک شنبه 4 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیکا

دیشب به اجبار مامان بابام رفتیم خونه ی مادر بزرگم همه ی عموهام و عمه هام با بچه هاشون اونجا بودن و مثل همیشه میگفتن و میخندیدن آخه ما جمعمون خیلی دوستانه است و هر وقت دور هم جمع میشیم خیلی سر و صدا به پا میشه همه هم زمان و با صدایه بلند با همدیگه حرف میزنن و میخندن و....ولی من دیشب کنار مامانم نشسته بودم و حواسم پیش اون بود تو خیالم باهاش حرف میزدم و تو دلم گریه میکردم اونقدر غرق در افکارم بودم که متوجه هیچی نمیشدم حتی صدایه اطرافیونمو تو همین حس و حال بودم که یهو به خودم اومدم و دیدم همه ساکتن و دارن به من نگاه میکنن چشمام خیس بودن ولی به رویه خودم نیاوردم و گفتم ببخشید و از جمعشون خارج شدم باز سرو صدا شد و این دفعه همه داشتن از مامان بابام میپرسیدن چی شده و...از خونه ی مادر بزرگم اومدم بیرون و تا سر خیابون میدویدم و کم کم از اونجا دور شدم و باز فکر  و خیالش اومد سراغم باهاش حرف زدم و گفتم ببین چی به روزم آوردی!حالا همه فهمیدن که من تورو دوس دارم و احتمالا فهمیدن که تو از پیشم رفتی.کاش برمیگشتیم به عقب و زمان متوقف میشد...

دیشب واسش اس ام اس دادم و گفتم میخوام بهت درد دلمو بگم ولی اگه دوس نداری قبل از اینکه بخونیشون پاکشون کن.من منتظر جوابت نیستم همه ی حرفایه دلمو بهش گفتم بهش گفتم که چقدر دوسش دارم!!!

همه ی راهو پیاده رفتم و آروم اروم قدم بر میداشتم و بی صدا گریه میکردم دلم نمیخواست بلند گریه کنم و جلب توجه بشه ساعت 1/30 نیمه شب بود رسیدم خونه مامان بابام اومدن جلوم و گفتن چی شده باز؟این چه آبرو ریزی بود که کردی؟کجا بودی؟سرمو اوردم بالا و یه کلمه گفتم خسته ام میخوام بخوابم و رفتم تو اتاقم بابام پشت سرم اومد تو اتاقم و گفت نمیخوای بگی چی شده؟من باز گریه ام گرفت و  رفتم تو بغل بابام و گفتم بابا تورو خدا بهم گیر نده تو که خودت از درد دلم خبر داری پس چرا میپرسی؟من دارم سعی میکنم فراموشش کنم!بابام گفت اینجوری میخوای فراموشش کنی؟چشماتو تو آینه دیدی؟چشمات قرمز شدن تو اصلا حالت خوب نیست!من خندیدم و گفتم درست میشه بابایی نگران نباش و لپشو بوسیدم و رفتم رو تختم دراز کشیدم و گفتم شب بخیر بابام هم ررفت بیرون اصلا خوابم نمیومد ولی بعد از چند ساعت گریه زاری نزدیکایه صبح خوابم رفت ولی تو خواب همه اش کابوس میدیدم یه خواب وحشتناک دیدم و از خواب بیدار شدم بدنم یخ زده بود ولی احساس میکردم گرممه....

امیدوارم هیچوقت مثل من عاشق نشین!



:: بازدید از این مطلب : 786
|
امتیاز مطلب : 102
|
تعداد امتیازدهندگان : 32
|
مجموع امتیاز : 32
تاریخ انتشار : شنبه 3 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیکا

این روزها که مثلاً قرار است در زندگیم نباشی. انگار بیشتر از هر وقت دیگری هستی. انگار همه جا هستی . در تک تک اَجزاء و اطرافم. از خیابانها وماشینها و پارکها و نیمکتها و سنگ وبستنی ها گرفته تا کتابها ودفترهای سیاه وسفید وهمه شعرها وآهنگها و نقاشی ها و... در همه چیزهای قشنگ. این روزها من هم جور دیگری هستم . شاید برخلاف تو .. کمتر از هر وقت دیگری این روزها گوشم دارد عادت می کند که دیگر منتظر زنگ تلفن نباشد. این روزها دیگر منتظر شب نیستم. بی انگیزه برای دیر خوابیدن و زود بیدار شدن. زودتر از همیشه می خوابم ودیرتر از همیشه بیدار می شوم. تا ترا در خواب ببینم و در خواب بیشتر با تو باشم. این روزها حال وهوای سابق را حتی برای این دنیای مجازی را ندارم. دنیایی که با تو از هر حقیقتی برایم حقیقی تر بود. حالا هم شاید تنها دلیل اینجا بودنم ... بهانه ای برای بودن تو است. این روزها اتاقم زیاد تعجب می کند از این که خیلی بیشتر از قبل درِ خود را بسته می بیند ومرا در خود نشسته می بیند. می دانی حس می کنم حالا خیلی چیزها را بهتر از قبل می فهمم ... مثلاً همه شعرهایی که خوانده ایم و نخوانده ایم چه فرقی می کند؟ یا مثلاً آن سوزی که در آهنگها است ؟ یا مثلاً مفهوم بعضی کلمات را مثل زندگی ... دنیا ... خدا ... مردانگی ...نامردی .. خیانت .. بی وفایی ... وفا... این روزها حتی یادگرفتم چه طور روی صورتم لبخند باشد و دلم گریه..!؟ بگذریم اصلاً قرار نبود از خودم بگویم. اصلاً آمده بودم از تو بگویم. از تو که انگار همه جا جریان داری .که انگار همه چیز بوی ترا دارد. اصلاً انگار ندارد. هستی ... همین ... به همین سادگی ... هستی  ومی خواهم برای همیشه باشی.. اصلاً به همین خاطر است که دارم همه این روزهای را تحمل می کنم. فقط به خاطر اینکه: یکروز شاید یکروز ... برای همیشه در کنار تو باشم. فقط من مال تو ... تو مال من .... من باشم وتو ... دیگر هیچ کس .... هیچ کس ... فقط من وتو ...شاید به همین خاطر دارم زندگی می کنم. ونفس می کشم. شاید به همین خاطر دارم تحمل می کنم خیلی چیزها را . این اُمیدِ محال، مرا بی تو تا حالا زنده نگه داشته که روزی ...تو مال من می شوی . برای همیشه...!؟ میدانی اینها تمام احساس دلم و قلبم هست اما عقل یه چیز دیگه میگه...عقل میگه اون رفته دنبال خوشبختیش (بدون تو) می دانی امشب می خواهم با احساس دل پیش برم. آخه کارم  همینه که... شاید مسخره به نظر بیاد....اما شبها با احساس دل راه می آیم و روزها با عقل همراه میشم...اما انگار این چند وقت با احساسات دل پیش رفتم و هیچ برایم نداشت. حالا باید با عقل همراهی کرد تا.... بینیم چی میشد. آخرش این قلب را از سینه بیرون میکشم تا دیگه بهت فکر نکنه... لعنت بر دل و احساس



:: بازدید از این مطلب : 647
|
امتیاز مطلب : 89
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : جمعه 2 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیکا

میترسم از نبودنت... از بودنت بیشتر... نداشتنت ویرانم میکند... داشتنت متوقفم... وقتی نیستی کسی را نمیخواهم... وقتی هستی ترا میخواهم... رنگهایم بی تو سیاه است... در کنارت خاکستری ام... خداحافظی ات به جنونم میکشاند... سلامت به پریشانیم... بی تو دلتنگم... با تو بیقرار... بی تو خسته ام... با تو در فرار... در خیال من بمان... از کنار من برو... من خو گرفته ام به نبودنت


گریه کردن تا سحر کار من است،شاهد من چشم بیمار من است... فکر میکردم که او یار من است،نه فقط در فکر آزار من است... نیتش از عشق تنها خواهش است،دوستت دارم دروغی فاحش است... یک شب آمد زیرو رویم کرد و رفت،بغض تلخی در گلویم کردو رفت... پایبند جستجویم کرد و رفت،عاقبت بی آبرویم کرد و رفت... این دل دیوانه آخر جای کیست؟آنکه لیلایش منم مجنون کیست؟

گناه من شاید این بود که تمام رویاهایم را از کوچه های زندگی گرفتم به آغوش مردی سپردم که ماندنی نبود.هرچند آغاز راه را دشوار دیدم اما دل سپردم رها شدم در قلبی که تنها زمزمه اش نتوانستن بود.دلم به حال دلتنگیهاش سوخت.شکسته های دلش را بند زدم آری گناه من شاید دل باختن به آن نگاه بود.قدم زدن با مردی که عشق را شایسته تلاش و خواستن نمی دانست تا اینکه یک روز رفتن را بهانه کرد و...!؟

مطمئن شد و رفت.ضربه اش کاری بود دل من سخت شکست و چه زشت به من و سادگیم خندید.به من و عشقی پاک که پر از یاد اوست. به یه قلب لطیف که خیالم می گفت تا ابد مال اوست. رفت و من دارم تکه های دل خود را سر هم بند میزنم

رفت و به آمدن نیندیشید.بر سادگیم به سادگی خندید.یک جمله همیشه مانده بر لبهایم، ای کاش کمی او مرا میفهمید.در حریم عاطفه نقش شقاوت میزند. نارفیق بود و هر زمان لاف رفاقت میزد

دلم بسیار میخواهد فراموشت کنم.دیگر اگرچه میشود تاریک،خاموشت کنم. دیگر نشانت میدهم مفهوم تلخ دل شکستن را. رها چون کوله باری کهنه از دوشت کنم دیگر

باید فراموشت کنم چندیست تمرین میکنم.من میتوانم میشود آرام تلقین میکنم.با عکسهای دیگری تا صبح صحبت میکنم. با آن اتاق خویش را بیهوده تزئین میکنم. سخت است اما میشود در نقش یک عاقل روم. نه شب دعایت میکنم، نه صبح نفرین میکنم. حالم نه؛ اصلا خوب نیست تا بعد بهتر میشود.فکری برای این دل تنهای غمگین میکنم. من میپذیرم رفته ای و برنمیگردی ؛ همین... خود را برای درک این صدبار تحسین میکنم. کم کم ز یادم میرود این روزگار و رسم اوست...



:: برچسب‌ها: چجوری فراموشت کنم؟ ,
:: بازدید از این مطلب : 831
|
امتیاز مطلب : 74
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : جمعه 2 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیکا

my love 2

امروز داشتم به  یه آهنگی گوش میدادم که خیلی دلمو به صدا در آورد انگار حرفایه دله من بود که داشت میزد دوس دارم واستون بنویسم.

بت گفتم میخوام یادت نیوفتم

چشام هی تو نخ عکس تو میره

یه آهنگی گذاشتم که میدونم

اگه گوشش کنی گریه ات میگیره

صدام از گریه ی دیشب گرفته

دارم میمیرم از دیونه حالی

با اشکام باز مهمونی گرفتم

همه چی هست فقط جایه تو خالی

چقدر دلم برات تنگ شده گلم نمیدونی چه زجری میکشم وقتی میبینم اینقدر باهام سرد برخورد میکنی!

وقتی بهت میگم میخواستم حالت رو بپرسم و تو میگی ممنون میشم اگه دیگه حالمو نپرسی...

اون لحظه دلم میخواد بمیرم.



:: برچسب‌ها: گریه ,
:: بازدید از این مطلب : 668
|
امتیاز مطلب : 83
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : جمعه 2 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیکا

سلام بچه ها خوبین؟این وبلاگ رو واسه دل خودم ساختم که خاطراتمو توش بنویسم به جایه دفترچه یادداشت

امروز که حالم خوبه با دوستام رفتیم بیرون یه چرخی زدیم و بعدشم اومدیم خونه دلم هوس چیپس کرده بود سرخ کن رو زدم تو برق و نشستم با حوصاه و سلییقه ی زیاد سیب زمینی هارو خلال کردم و ریختمشون تو سرخ کن و درش رو بستم و اومدم پای نت.یه ده دقیه ای گذشت یهو یادم اومد چیپسم تو سرخ کنه وااااای همه اش سوخته بود رنگش قهوه ای شده بود ولی خوشبختانه یکم دیگه سیب زمینی بود اونارو ریختم تو سرخ کن و اومدم دوباره پایه لپ تاپم و داشتم یه نگاه تو سایت ... مینداختم که یهو یادم اومد چیپسا تو سرخ کنه دوباره با سرعت برق و باد دویدم تو آشپزخونه و باز چیپسا سوخته بودند دلم میخواست بزنم سرخ کن رو له کنم.از رو لج خودم رفتم سس رو از تو یخچال برداشتم و ریختم رو چیپسا و نشستم به خودرن یکم مزه تلخی میدادولی هی به خودم امید میدادم و میگفتم بخور بخور وای چه خوش مزه استاشک تو چشمام جمع شده بود زنگ زدم به دوستم سارا گفتم جونه مادرت بیا واسم چیپس درست کن من بلد نیستم اراده شو ندارم هنوز واسه این کارا بچه ام  خلاصه سارا اومد واسم یه چیپسه مامان درست کردم و نشستیم تا تهش خوردیم جاتون خالی



:: برچسب‌ها: چیپس ,
:: بازدید از این مطلب : 767
|
امتیاز مطلب : 90
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : پنج شنبه 1 ارديبهشت 1390 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد